Thursday, April 29, 2010

راز جاودانگی کوروش بزرگ

كوروش بزرگ بر مزار پانته آ و آبراداتاس


Persian:

تابلویی که می بینید، اثر «ویسنت لوپز» نقاش اسپانیایی قرن 18 و روایت کنندۀ یکی از داستان­های تاریخ ایران باستان است.

در لغت نامۀ دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که:

هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می­کردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته­آ که همسرش به نام «آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود.

چون وصف زیبایی پانته­آ را به کورش گفتند، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس این که به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد.

اما اراسپ خود عاشق پانته­آ گشت و خواست از او کام بگیرد، به ناچار پانته­آ از کورش کمک خواست. کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازا از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند.

هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.
می­گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته­آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق­شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند و نیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»
آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته­آ بر سر جنازۀ او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته­آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته­آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینۀ خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود، خود را کشت.

هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد. از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازۀ زن می­بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است و بدین گونه است که کسی با نیکنامی در تاریخ جاودانه می­شود.

برگرفته از: اشو زرتشت پیام آور اهورامزدا



English:

The painting you see, is by "Vicente López" the 18th century Spanish painter, is a narrative of one of stories of history of ancient Iran.

In Dehkhoda Lexicon for the word "Pantea" based on "Xenophon" narrative is stated that:

When the Medes returned triumphantly from Susa war, they brought trophies that some of them were dedicated to Cyrus the Great. Among the trophies there was a very beautiful woman and methinks the most beautiful woman in Susa named Pantea that her husband called Abradatas was gone for a mission from their king.

When they described the beauty of Pantea for Cyrus, Cyrus didn't believe right to take a married woman from her husband and even when describing beauty of that woman was excessive and Cyrus was offered at least once to see her, for fear that he might fall in love with her, refused. Then he entrusted her to his keepers called "Arasp" until her husband coming back.

But Arasp himself fell in love with Pantea and wanted to enjoy her, Pantea inevitably asked help from Cyrus. Cyrus blamed Arasp and because he was a decent man, became extremely ashamed and Cyrus ordered him to go & find Abradatas and ask him to come to Iran.

When Abradatas came to Iran and became aware about the subject, for gratitude for generosity of Cyrus, he saw required himself to serve in his army.
It has been said when Abradatas was going to the battlefield, Pantea took his hands while she was crying, said: "I swear to the love between me and you, through the magnanimity of Cyrus to us, now he has right to know us grateful. When I was his captive & his, he didn't want me to know me as his slave and didn't want to release me with shameful conditions but saved me for you. As if I'm his sister-in-law."
Abradatas was killed in that war and Pantea went over his dead body and began wailing. Cyrus ordered Pantea's Abigails to watch her not to kill herself, but she used a moment of neglect of her Abigail and ripped her chest by a dirk that she had with herself, and fell down next to her spouse and Abigail also killed herself & fell down on soil because of fear from Cyrus and her neglect.

When Cyrus became aware about happening, came over to funeral. So if you notice in this painting there are two women and a man and the rest of the story is determined in the painting and thus that someone on reputation is immortal in history.

Source: Ashoo Zarathustra the prophet of Ahura Mazda


No comments:

Post a Comment