Monday, February 5, 2018
نامهای پیشین برخی از شهرها و سرزمین های ایرانی
Friday, July 1, 2016
ایرانیان، آریایی های واقعی هستند
- عموم اقوام و گروههای جمعیتی ایرانی که در ایران امروزی (و حتی فراتر از مرزهای سیاسی فعلی ایران- ایران بزرگ) ساکن هستند، علیرغم اینکه دارای تفاوتهای جزئی فرهنگی هستند و حتی گاه به زبانهای مختلف هم سخن میگویند، دارای ریشه ژنتیکی مشترکی هستند و این ریشه مشترک به جمعیتی اولیه که در حدود ده تا یازده هزار سال پیش در قسمتهای جنوب غربی فلات ایران ساکن بوده بر میگردد.بر پایه این گزارش آریاییها بر خلاف آنچه تا کنون تصور میشده و توسط محققان اروپائی عنوان و مطرح شده است، اقوامی مهاجر از سرزمینهای دیگر (اروپای شرقی) به ایران نبودند بلکه این اقوام آریائی ساکنین بومی ایران بوده و از بر خلاف تئوریهای پیشین این آریائی های بومی ایران بوده اند که از حدود ده هزار سال پیش به سمت اروپا مهاجرت کرده و صنایع مهمی چون کشاورزی و دامداری را به نقاط مختلف اروپای شرقی و غربی گسترش داده اند.
- فرضیه مهاجرت اقوامی از اروپای شرقی که توسط انسان شناسان آلمانی قرون نوزده و بیستم میلادی، به آنها به غلط نام آریائی داده شده، نفی و رد شده است. تحقیقات وی نشان میدهد که اقوام آریائی اصالتا ایرانی بوده و از حدود ۱۱۰۰۰ سال قبل در نواحی مختلف فلات ایران بویژه جنوب غربی ایران و در دامنه های زاگرس ساکن بوده اند. همچنین مطالعات ژنتیکی وی اثبات کرده است که جمعیتهای ایرانی که با زبانهای غیر از گروه زبانهای هندواروپایی تکلم میکنند به ویژه جمعیت آذری زبان ساکن در فلات ایران، ریشه ژنتیکی مشترکی با اقوام ترک زبان ساکن در کشور ترکیه، اسیای میانه و قفقاز و اروپای شرقی ندارند و بر عکس «شاخصهای تمایز ژنتیکی» آنها (مانند FST) با سایر گروههای ساکن در فلات ایران به ویژه فارسی زبانان نزدیک به صفر است که این امر نشانگر قرابت ژنتیکی و ریشه ژنتیکی مشترک آنها در اعماق تاریخ ایران است.
Tuesday, April 19, 2016
وندیداد: چنین نگفت زرتشت
2- فصل دوم مربوط است به دوران پادشاهی جمشید پیشدادی که از شاهان مشترک هند و ایرانی بود. جمشید در ایران به "جم" و در هند به نام " یَم" معروف است در این فصل از هوای معتدل و نیک آریا ویج و آبادانی و سر سبزی آن پیش از یخ بندان بزرگ سخن گفته شده است. زمین چنان خوب و هوا مناسب شده بود که انسان برخی از جانوران را اهلی کرده وتعدادشان رو به افزایش گذاشتند، چنان که جمشید ناگزیر شد به سبب تنگی جا سرزمین های جنوبی را به تصرف در آورد. این پیشروی در سه مرحله و هر مرحله پس از هر سیصد سال انجام گرفت که مهاجرت هند و اروپاییان نیز یکی از آن مراحل بود. بند بیست و دو از حادثه یخ بندان و ساختمان قلعه معروف به "وَرجَم کرد" در سه طبقه هر یک برای نگهداری انسان و حیوان و نباتات به ترتیب سخن می گوید بنایی همانند به کشتی نوح بوده و نخستین ریاست این قلعه به اروتدنر واگذار گردید که معلوم نیست این شخص پسر زرتشت یا شخص دیگری بوده اما همزمان بودن شاه جمشید با پسرزرتشت پذیرفته نیست. باز در بند چهل و دو این فصل از مرغی به نام"کریش پَتان" یاد شده است که شبیه کبوتر است و توانست قسمت خشک زمین را با پرواز خود و آوردن شاخه ای از سبزی به نوح اگهی دهد.
3- در فصل سوم، از بهترین و بدترین جای زمین سخن رفته است. وندیداد بهترین جای را مکانی می داند پر از آب، درخت و چراگاه که مردان پارسا با خانواده خود به نگهداری گاو، گوسفند، آتش و سگ مشغولند و بدترین جای زمین را شوره زار و خاک بی آب و علف می داند.
4- فصل چهارم از انواع عهد و پیمان و گناه عهد شکنی و پاداش عمل، ضرب و خراش، قتل و نقص عضو سخن می گوید. در بند چهل و چهار لزوم تحصیل کردن، مال و دارایی حلال، ازدواج کردن و داشتن فرزند نیک و زمان تحصیل اشاره شده است و به دنبال آن در بند چهل و هفت گفته شده است هر آینه مرد زن دار بر مرد بی همسر برتری دارد و کسی که عمدا از زناشویی، داشتن فرزند و خان و مان سر باز زند گناه کار است.
5- فصل پنجم درباره انواع نجاسات و لزوم دفن موقت مردگان به هنگام یخ بندان سخت و لمس نکردن مرده و رعایت پاکیزگی است...در بند بیست و هشت از سه طبقه مردم یعنی پیشوایان، ارتشیان و کشاورزان یاد شده و نشان می دهد که طبقه چهارم یعنی پیشه وران هنوز به وجود نیامده بودند. برابر قانون وندیداد جسد مرده چون رو به فساد و گندیدن می رود، ناپاک است و کسی که دست به آن زند وظیفه دارد تن و جامعه خود را برابر آیین بشوید و پاک سازد همچنین زنان دشتان و یا زنانی که بچه مرده زاییده اند و نیز زنان زایمان کرده پس از مدت معین با غسل و طهارت پاک خواهند شد. و می توانند با اهل خانواده معاشرت کنند.
6- فصل ششم چگونگی پاک کردن زمین، آب آلوده، دفع کثافت و کیفر کسانی که آن را رعایت نکردند و سبب گسترش بیماری ها شده اند بحث می کند.
7- فصل هفتم درباره پاک نگه داشتن لباس، غله، هیزم، علف و ابزاری که در تماس با مُرده انسان یا حیوان قرار داشته است گفتگو شده است. نکته مهم در این فصل پاکیزه کردن ابزار آلوده است که با سه ماده سفارش شده آن زمان یعنی شاش گاو، خاک و آب که آنها را سه شور نیز می خوانند از کارهای ضروری بوده است. یاد آوری می شود که در پزشکی قدیم هند، ایران، یونان و مصر استفاده از ادرار انسان و حیوانات برای گند زدایی و دفع زهر حشرات رایج بوده است.
8- فصل هشتم وندیداد در چگونگی پاکیزه کردن و ضد عفونی کردن کلبه، خیمه و جایگاهی که انسان یا حیوان در آن مُرده باشد به وسیله دود دادن با گیاهان مخصوص می باشد. بند یازده آن به پاکیزه کردن مرده کش و ابزاری که با مرده تماس داشته مربوط است. از بند سی و شش تا چهل و دوفصل هشتم، از فحشا و بی بند و باری جنسی نام برده است و به شدت آن را نهی کرده است. بند سی و هفت از یک نوع غُسل یا پاکیزگی به نام "بَرشنوم" یاد شده که عبارت از شستشوی تن از فرق سر تا کف پا به روش ویژه ای بوده که دیگر در هیچ جای بدن گمان آلودگی نباشد، این روش هنگامی انجام می شده که شخص با جسد انسان یا جانور مُرده ای که پر از چرک و خون یا مرطوب بوده تماس داشته اشت.
9- در فصل نهم وندیداد از یک نوع دیگر برشنوم که نُشوه نام داشته اشاره می شود، به هنگام فراگیری بیماری واگیردار مانند وبا، طاعون، آبله و مخملک اگر شخص با مُرده ای با آن بیماری درگذشته باشد، درتماس باشد لازم است تا روش بَرشنوم برایش صورت می گرفت که شبیه قرنطینه امروزی بوده با مقررات بیشتر و شیوه شدیدترکه در زمانی به مدت نُه شبانه روز انجام می گرفته است. در این نوع پاکیزگی چنانچه مسافری از شهری که بیماری درآن شیوع داشت می خواست به شهر دیگری وارد شود ابتدا او را درمکان ویژه ای بیرون از دروازه شهر به نام نشوه خانه نگه می داشتند، لباس و لوازم او را با گیاهان مخصوص دود داده آنها را پاک کرده سپس بدن او را نیز با روش ویژه ای به مدت نُه شبانه روز از بیماری پاک می کردند.
10- درفصل دهم از نیایش ودعا های لازم که شخص غُسل گیرنده باید پس از پاکیزگی با دست های بر افراشته دو بار، سه بار یا چهار بار تکرار کند گفتگو شده است. جالب اینکه بیشتر این نیایش ها از بخشهای گوناگون یسنا برگزیده شده است زیرا مُغان می خواستند رسوم و آداب خود را با نیایش های اوستایی هماهنگ کنند تا نظر زرتشتیان را جلب کنند.
11- فصل یازدهم وندیداد در بر گیرنده چگونگی پاک کردن آب، زمین، درخت، خانه، مردان و زنان و تمام آفریده های نیک است که باید همراه با سرودن بند های مقدس اوستا مانند اشم وُهو، یَتا اهو، کِم نا مَزدا و دیگر قطعات یسنا انجام گیرد.
12- فصل دوازدهم زمان احترام و گرامی داشت روان درگذشته هر یک از افراد خانواده را تعیین کرده و آن را به نام مدت خانه نشینی یا اقامت در خانه و بازدید نکردن از اشخاص می داند که برای پدر و مادر شصت روز، برای پسر و دختر سی روز، برای برادر و خواهرنیز سی روزمی باشد.
13- در فصل سیزدهم وندیداد از انواع سگ یعنی سگ گله، سگ ایل، سگ محله، سگ آبی و سگ خار دار(خارپشت) گفتگو شده و نگهداری آنان را از کارهای پر ثواب می دانستند.
14- در فصل چهاردهم شخص در برابر کشتتن سگ آبی علاوه بر کفاره ای که باید بپردازد وظیفه دارد که تعداد زیادی مار، قورباغه یا حشرات زیان آور دیگر مانند پشه را نابود کند. بند پانزدهم این فصل اشاره به تنها جهیزه ای کرده است که هر دختر باید به خانه شوهر ببرد وآن گوشواره ایست که بر گوش دارد. شاید اشاره به زندگی ساده و بی تکلف مردمان زمان وندیداد بوده است.
15- فصل پانزدهم وندیداد اشاره به گناهان بزرگ و کبیره از نظر دینی و اخلاقی دارد، وچگونگی توبه کردن و کفاره دادن گناهکاربیان شده است.
16- فصل شانزدهم درباره زنان دشتان و رعایت پاکیزگی و غسل آنان و احتیاط های لازم در زمان ناپاکی و گناه آن سخن رفته است.
17- درفصل هفدهم چگونگی برطرف کردن موی سر وتن وناخن ودفع آن به منظور جلوگیری از ناپاکی آمده است.
18- فصل هیجدهم به پیشوایان دینی سفارش شده که پیش از فرا گرفتن اوستا های بایسته وشیوه درست انجام مراسم آیینی، به برگزاری آیین ها نپردازند در غیراین صورت فریبکارخواهند بود. بند پانزدهم از این فصل به اهمییت پرورش ونگهداری خروس در خانه اشاره می کند که برای آگاه شدن از اوقات شب وروز وساعت های معین برای انجام کارهای دینی و روزانه نیاز بوده است. بند چهل مربوط به گناه کسی است که ایستاده ادرار می کند و بند پنجاه و چهاربه گناه سدره پوش نشدن پس از رسیدن به سن پانزده سالگی اشاره دارد.
19- فصل نوزده وندیداد اشاره می کند که بهترین حکومت آن است که از درویشان و ضعیفان پشتیبانی کند. بند سه از این فصل به کوشش اهریمن و دیوان برای فریب دادن زرتشت و شکست خوردن آنان اشاره دارد، بند پنج مربوط به ظهور سوشیانس از مشرق ایران و بند نه تا هفده ستایش زروان اکَرَنَه ( زمان بی پایان) است. بند بیست و ششم لزوم تبلیغ دین و جواز ارشاد به دیگران را اعلام می کند. بند بیست ونه شامل رسیدن روح به پل چینود در بامداد روز چهارم پس از مرگ و داوری او در دادگاه الهی می باشد. بند سی و نُهم، نام هفت کشور روی زمین را بیان کرده و در بند چهل و سه نام برخی از دیوان مخالف با امشاسپندان آمده است.
20- فصل بیستم ازنخستین پزشک آریایی به نام "اترت" وچگونگی درمان بیماری توسط او یاد شده که به وسیله داروهای گیاهی، مواد معدنی و عمل جراحی بیماران را نجات می داده است و به انواع بیماری ها نیزاشاره شده است.
21- در فصل بیست و یک از وندیداد، نیایش و درود به موجودات نیک پروردگار چون زمین، آب، باد، باران، سپیده دم، شامگاه، دریا، ستارگان و خورشید آمده است. بند پنج سفارش به مردان و زنان است که هنگام طلوع خورشید بایستی بپا خیزند، خانه خود را پاک و پاکیزه کنند سپس به کار روزانه خود بپردازند تا تندرست و نیرومند شده و صاحب فرزندان خوب و بسیار گردند ودر پایان بهشت را برای خود فراهم سازند.
22- در فصل بیست و دوم مانند فصل اول باور به ثنویت و زروان پرستی توسط نویسندگان وندیداد به خوبی آشکار است و از هورمزد و اهریمن که از عقاید بنیادی پیروان آن کیش ها بوده نام برده شده است. این گونه پندارها پیش از پیامبری زرتشت رواج داشته و تا پایان حکومت ساسانی نیز باقی مانده که پس از ساسانیان، پیروان آن آیین به نام جبری ودَهری معروف شدند وشماری ازسربازان، افسران و بزرگان ایران تا هنگام حمله اعراب، زروان داد نامیده می شدند. آنان پس از گسترش اسلام و گرویدن به دین جدید عقیده ثنویت، جبری و قدری خود را به دین جدید وارد کردند و فرقه جدا گانهً دهریون به وجود آوردند. نفوذ این عقیده به تدریج در ادبیات کشورما چنان اثر گذاشت که کمتر کتاب نظم و نثر فارسی سده های گذشته را خالی از نفوذ و اهمییت قضا، قدر، بخت، اقبال، چرخ گردون، و مانند آن در دست داریم.
وندیداد نسک دینی زرتشتیان نیست و اندیشه زرتشت در آن نقشی نداشته است ولی دارای دانش ارزشمندی است که نشان می دهد در زمانی که اقوام دیگر جهان به صورت نیمه وحشی زندگی می کرده اند وبرای به دست آوردن غذا وجای زندگی همانند حیوانات به یکدیگر یورش آورده وکشتارهای خونین انجام می شده است، چگونه نیاکان ما به دنبال قانون گذاری دربخش های گوناگون بهداشتی، درمانی، اجتماعی وغیره بوده اند.
یاری نامه
وندیداد. ترجمه سید محمد علی حسنی داعی الاسلام. تهران شرکت دانش. 1361
هزاره های گمشده، دکتر پرویز رجبی، تهران: نشرتوس 1380
Wednesday, December 22, 2010
Happy Shab-e Chelleh
Hope this Shab-e Chelleh is Messenger for end of darkness and beginning of brightness and beauty and freedom for Iran and Iranians.
Tuesday, December 21, 2010
شب چله خجسته باد
به امید اینکه این شب چله، پیام آور پایان تاریکی و آغاز روشنایی و زیبایی و آزادی برای ایران و ایرانیان آزادیخواه باشد.
Wednesday, November 10, 2010
زبان پارسی با واژگان دگرگون شده با ریشه پارسی
گریشمن، باستانشناس فرانسوی، در كتاب ایران از آغاز تا اسلام، نوشته است:"در دورهی ساسانیان، بانكهای شاهنشاهی كه زیر نظر ایرانیان اداره میشدند، مبادلهی پول را با سندهای نوشتاری به فراوانی انجام میدادند. گروه اندكی از متخصصان مالی میدانند كه چك (Cheque) یا اصطلاح تضمین سند (Avaliser) از زبان پهلوی به زبانهای اروپایی راه یافته است و آنها از نوآوریهای سازمانهای بانكی ایران در آغاز قرون وسطی است."
قهوه
قهوه یك نوشیدنی جهانی است كه اصل آن از آفریقاست. گیاه قهوه درختچهای است از تیرهی روناسیان با گلهای سفید و بوی مطبوع كه در اتیوپی (و به بیان برخی منابع در سودان) میرویید. این گیاه را ایرانیان از آنجا به یمن بردند و كاشتند. اروپاییها از راه عربها و عثمانیها با قهوه آشنا شدند.
هر چند در دیكشنری وبستر ریشهی این واژه را عربی نوشتهاند، جست و جو در فرهنگهای عربی نشان میدهد كه عربها به این گیاه، شجره البن و به دانههای قهوه نیز بن (bunn) میگویند. البته، واژهی قهوه در زبان عربی نیز وارد شده است. به نظر میرسد این واژه از واژهی پارسی قهوهای گرفته شده باشد، زیرا دانههای این گیاه، قهوهای رنگ است.
پس به احتمال زیاد کافی (coffee) که در زبان انگلیسی گفته میشود همان شکل واقعی قهوه است در زبان پارسی.
عشق
در واقع این واژه اشک است که در زبان عربی عشق خوانده شده است و به زبان پارسی برگشته است.
برای آگاهی بیشتر:
واژه "عشق" ریشه پارسی دارد نه عربی
هندسه
هندسه عربی شده ی اندازه است که عربها از روی آن مهندس را ساخته اند.
زعفران
این واژه در اصل زرپران است که در زبان انگلیسی سفرون (saffron) ، در فرانسوی باستان سفران (safran) خوانده شده و با رفتن به زبان عربی به زعفران دگرگون شده است.
قباد
ریشه این واژه در زبان پارسی باستان گوات بوده است به معنی نسیم و باد.
Tuesday, October 26, 2010
Faravahar symbol
- Faravahar's face is like human, so Faravahar is a wise and experienced old man, a sign of thanks to the elders and scholars and learn from them.
- Two wings on the sides that each one of them has three layers (feather) as sign of good thoughts, good words and good deeds which are motivation for the flight and progression at the same time.
- In lower body of Faravahar there are three parts which are feather to down, as sign of bad thoughts, bad words and bad deeds, so following it is known as the beginning of disaster for humankind.
- Two strands which at the end of each, a ring can be seen along the lower part that are symbol of Spenta Mainyu and Angra Mainyu that one is before the foot and another is in the foot of the foot. Each one of these strands trying to absorb the human to it. So it means that human should follow Spenta Mainyu (the Goodness)and should reject Angra Mainyu (the Badness).
- There is a circle in the middle of bust Faravahar. This sign is eternal spirit which has no beginning and no end.
- Faravahar's one hand is a little to up and toward the Spenta Mainyu that shows praise to Ahoura Mazda and guidance for human toward the grandness and truth and integrity.
- In another hand there is a ring which is sign of loyalty to the promise and shows truly and brightness and generosity.
Faravahar is one of the inner forces that Zoroastrians believe existed before the creatures and after their death and destruction goes up to the universe and remains stable. As this spiritual force that can be called the essence of life, there is no death and decay for it.
Friday, October 22, 2010
آشنایی با نماد فروهر
۱- چهره فروهر همانند آدمی است، از این رو گویای پیوستگی با آدمی است، او پیری است فرزانه و کار آزموده، نشانه از بزرگداشت و سپاس از بزرگان و فرزانگان و فرا گیری از آنان دارد.
۲- دو بال در پهلوها که هر کدام سه پر دارند این سه پر نشانه سه نماد اندیشه نیک، گفتار نیک، کردار نیک که همزمان انگیزه پرواز و پیشرفت است.
۳- در پایین تنه فروهر سه بخش، پرهایی بسوی پایین است، که نشانه پندار و گفتار و کردار نادرست و یا پست هستند. از اینرو آنرا، آغاز بدبختیها و پستی برای آدمی میدانند.
۴- دو رشته که در سر هر یک، گردی (حلقه) چنبره شدهای دیده میشوند، در کنار بخش پایینی تنه هستند که نماد سپنتا مینو و انگره مینو هستند، که یکی در پیش پای و دیگری در پس آن است. این رشتهها هر یک در تلاش هستند که آدمی را بسوی خود بکشند؛ این نشانه آن است که آدمی باید به سوی سپنتا مینو (خوبی) پیش رود و به انگره مینو (بدی) پشت نماید.
۵- یک گردی (حلقه) در میانه بالاتنه فروهر وجود دارد این نشان، جان و روان جاودان است که نه آغاز و نه پایانی دارد.
۶- یک دست فروهر کمی به سوی بالا و در راستای سپنتا مینو اشاره دارد که نشان دهنده سپاس و ستایس اهورمزدا و راهنمایی آدمی بسوی والایی و راستی و درستی است.
۷- در دست دیگر گردی (حلقهای) دارد که نشانه وفاداری به عهد و پیمان، و نشانگر راستی و پاک خویی و جوانمردی و جوانزنی است.
فَروهَر یا صورت اوستائی آن فَروَشی یا در فارسی باستان فَرورتی و در پهلوی فَروَهر و در فارسی فروهر یکی از نیروهای باطنی است که به عقیدهٔ مزدیسنان پیش از پدید آمدن موجودات، وجود داشته و پس از مرگ و نابودی آنها، به عالم بالا رفته و پایدار میماند. این نیروی معنوی را که میتوان جوهر حیات نامید، فنا و زوالی نیست.
Sunday, October 10, 2010
آنچه فرزندانمان بايد بدانند
آیا میدانید : فرزندان ما دیگر حتی اسم کوروش کبیر را نمیشناسند؟
آیا میدانید : 29 اکتبر روز جهانی کوروش کبیر است و این روز فقط در تقویم ایران نیست؟
آیا میدانید : چند سال دیگر، با نابودی کامل تخت جمشید باید سپاسگذار کشورهایی چون فرانسه باشیم که چندی از تخت جمشید را در موزه های خود حفظ کردند.
آیا میدانید : اولین سیستم استخدام دولتی به صورت لشگری و کشوری به مدت ۴۰ سال خدمت و سپس بازنشستگی و گرفتن مستمری دائم را کورش کبیر در ایران پایه گذاری کرد.
آیا میدانید : کمبوجيه فرزند کورش بدلیل کشته شدن ۱۲ ایرانی در مصر و اینکه فرعون مصر به جای عذر خواهی از ایرانیان به دشنام دادن و تمسخر پرداخته بود، با ۲۵۰ هزار سرباز ایرانی در روز ۴۲ از آغاز بهار ۵۲۵ قبل از میلاد به مصر حمله کرد و کل مصر را تصرف کرد و بدلیل آمدن قحطی در مصر مقداری بسیار زیادی غله وارد مصر کرد . اکنون در مصر یک نقاشی دیواری وجود دارد که کمبوجیه را در حال احترام به خدایان مصر نشان میدهد. او به هیچ وجه دین ایران را به آنان تحمیل نکرد و بی احترامی به آنان ننمود.
آیا میدانید : داریوش کبیر با شور و مشورت تمام بزرگان ایالتهای ایران (به ویژه با مشورت همسرش بانو آتوسا دختر کوروش بزرگ) که در پاسارگاد جمع شده بودند به پادشاهی برگزیده شد و در بهار ۵۲۰ قبل از میلاد تاج شاهنشاهی ایران رابر سر نهاد و برای همین مناسبت ۲ نوع سکه طرح دار با نام داریک ( طلا ) و سیکو ( نقره) را در اختیار مردم قرار داد که بعدها رایج ترین پولهای جهان شد.
آیا میدانید : داریوش کبیر طرح تعلیمات عمومی و سوادآموزی را اجباری و به صورت کاملا رایگان بنیان گذاشت که به موجب آن همه مردم می بایست خواندن و نوشتن بدانند که به همین مناسبت خط آرامی یا فنیقی را جایگزین خط میخی کرد که بعدها خط پهلوی نام گرفت.
آیا میدانید : داریوش در پاییز و زمستان ۵۱۸ - ۵۱۹ قبل از میلاد نقشه ساخت پرسپولیس را طراحی کرد و با الهام گرفتن از اهرام مصر نقشه آن را با کمک چندین تن از معماران مصری بروی کاغذ آورد.
آیا میدانید : کوروش کبير بعد از تصرف بابل ۲۵ هزار یهودی برده را که در آن شهر بر زیر یوغ بردگی شاه بابل بودند آزاد کرد.
آیا میدانید : داریوش در سال دهم پادشاهی خود شاهراه بزرگ کورش را به اتمام رساند و جاده سراسری آسیا را احداث کرد که از خراسان به مغرب چین میرفت که بعدها جاده ابریشم نام گرفت.
آیا میدانید : اولین بار پرسپولیس به دستور داریوش کبیر به صورت ماکت ساخته شد تا از بزرگترین کاخ آسیا شبیه سازی شده باشد که فقط ماکت کاخ پرسپولیس ۳ سال طول کشید و کل ساخت کاخ ۸۰ سال به طول انجامید.
آیا میدانید : داریوش برای ساخت کاخ پرسپولیس که نمایشگاه هنر آسیا بوده ۲۵ هزار کارگر به صورت ۱۰ ساعت در تابستان و ۸ ساعت در زمستان به کار گماشته بود و به هر استادکار هر ۵ روز یکبار یک سکه طلا ( داریک ) می داده و به هر خانواده از کارگران به غیر از مزد آنها روزانه ۲۵۰ گرم گوشت همراه با روغن - کره - عسل و پنیر میداده است و هر ۱۰ روز یکبار استراحت داشتند.
آیا میدانید : داریوش در هر سال برای ساخت کاخ به کارگران بیش از نیم میلیون طلا مزد می داده است که به گفته مورخان گران ترین کاخ دنیا محسوب میشده. این در حالی است که در همان زمان در مصر کارگران به بیگاری مشغول بوده اند بدون پرداخت مزد که با شلاق نیز همراه بوده است.
آیا میدانید : تقویم کنونی ( ماه ۳۰ روز ) به دستور داریوش پایه گذاری شد و او هیاتی را برای اصلاح تقویم ایران به ریاست دانشمند بابلی "دنی تون" بسیج کرده بود. بر طبق تقویم جدید داریوش روز اول و پانزدهم ماه تعطیل بوده و در طول سال دارای ۵ عید مذهبی و ۳۱ روز تعطیلی رسمی که یکی از آنها نوروز و دیگری سوگ سیاوش بوده است.
آیا میدانید : داریوش پادگان و نظام وظیفه را در ایران پایه گزاری کرد و به مناسبت آن تمام جوانان چه فرزند شاه و چه فرزند وزیر باید به خدمت بروند و تعلیمات نظامی ببینند تا بتوانند از سرزمین پارس دفاع کنند.
آیا میدانید : داریوش برای اولین بار در ایران وزارت راه - وزارت آب - سازمان املاک - سازمان اطلاعات - سازمان پست و تلگراف ( چاپارخانه ) را بنیان نهاد.
آیا میدانید : اولین راه شوسه و زیر سازی شده در جهان توسط داریوش ساخته شد.
آیا میدانید : داریوش برای جلوگیری از قحطی آب در هندوستان که جزوی از امپراطوری ایران بوده سدی عظیم بروی رود سند بنا نهاد.
آیا میدانید : فیثاغورث که بدلایل مذهبی از کشور خود گریخته بود و به ایران پناه آورده بود توسط داریوش کبیر دارای یک زندگی خوب همراه با مستمری دائم شد.
Wednesday, August 4, 2010
Abyaneh
The first thing you noticed about Abyaneh is its red color. There is mountain in red behind the village which is evident from a far distance of the village.
The whole village is colored in red because the soil of the village is clay and all of its buildings are made by clay.
The village is very old. It is one of the oldest village in Iran which is remained from ancient Iran from Sassanid era.
Based on Abyunaki dialect, Abyaneh is called "Viuna". "Vi" means willow and "Viyane" means land of willows (Abyaneh was land of willows in the past). Over time, "Viuna" has been changed to "Avyaneh" and then "Abyaneh".
Their people costume is so amazing and beautiful and very thoroughbred.
The women's clothes are really amazing. They wear a long scarf in white with some patterns of flowers which is covered their shoulders. Also they wear a colorful pattern skirt which is tall under the knees.
They have a very old fire temple in the village from ancient Iran which is closed since Safavid government forced them to convert to Islam.
Abyaneh resisted conversion to Islam throughout the ages, and stayed Zoroastrian until it was forced to convert to Shi'ite Islam in the time of the Safavid dynasty, as were many other villages and towns that had held onto the Zoroastrian religion until then.
The village is covered by trees and its environment is so beautiful.




Friday, June 25, 2010
From Mehr to Messiah

The birth of religion and believes of its followers as the reasons will be said, are ambiguous and there are some different theories about that. According to one of these votes that agrees with the Zoroastrian faith god Mitra was born from a virgin woman named Anahita. According to this view while Anahita was washing herself in the Lake Hamoon that sperm of the prophet Zoroaster was thrown into the lake and protected by angels, became pregnant and after a while Mitra was born.
The Mithraism religion as an effect of the wars between the Persians and the Romans (or Greeks) was gone to Europe and later with the ancient rituals in that land was mixed and found another figure.
After a while, this religion had so much power that was replaced in the place of all Roman gods so that at the time of Emperor Diocletian was recognized as the official religion of the country, but after a while the Christian religion got power and Mithraism ritual gradually retreated: Christians killed Mithraists wherever they found them and launched fire to their Mithraeums or by throwing dead bodies into Mithraeums (that Mithraists knew them unclean) drove out Mithraic priests from Mithraeums.
Julianus was the last Roman Emperor who came to help this religion. Although he was raised in a Christian family, when he was young as an effect of a Revelation happened to him, like their ancestors converted to Mithraism religion and in 361 AD he announced Mithraism as the official religion of the country. With the rise of Julianus, Mithraic Mysteries was again thriving. But life of Julianus was short and after his death Christians got the power and began to kill Mithraists again and this time they drove out the Mithraism forever.
However Christians apparently became able to overcome the Mithraists and destroyed their faith but original form of Mithraism remained and in the form of Christianity continued back to life. From traditions and symbols of the Mithraism religion that influenced Christianity religion and some of them has remained to this day and in fact they are heritage of Mithraism in Christianity, these cases can be cited:
1 - Fish symbol is one of the Mithraic symptoms that the during of early centuries of Christianity was recognized as a sign of Christians.
2 - Baptism, which is common among Christians, in fact rooted from Mithraism that according to it, Mithraists and beginners were washed with honey and were compiled Mithraism religion.
3 - Shaped building of churches and their amazing likeness with Mithraeums.
4 - Icon making of Virgin Mary and her child Christ and its similarity with the Virgin Anahita and her child Mithra.
5 - When Mitra was born [was] praised by shepherds and Jesus Christ was praised by shepherds too when he was born.
6 - Replacing the Mitra's birthday with Jesus Christ's birthday at the beginning of winter.
7 - and playing the bell in Mithraeum that became popular in church.
8 - Mithraists' chorus singing worshiping at the Mithraeums that were also common at the Churches.
9 - Twelve zodiac signs were succourers (supporters) of Mithra who became twelve apostles of Jesus Christ.
10 - Mithra was mediator between God and humanity and in Christianity, Jesus is recognized as a mediator.
11 - The cross symbol was sign of Mithraists that in Christianity is used.
12 - In Mithraism priest was called Father and high-priest called Father of Fathers these two titles are used in the church too.
13 - According to regulation of Mithraism Mithra ascended to heaven after eating the Last Supper with supporters, and in Christianity prophet Jesus ascended to heaven after eating the Last Supper with his followers (after the crucifixion).
14 - Mithraists wore purple clothes, and today the Pope wears the same clothes.
By: Ali Rabi-Zadeh
Source: Tchista
Saturday, June 19, 2010
کاوه آهنگر که بود؟
بسیاری کاوه آهنگر را یک منجی میدانند ولی او سخنگوی مردم خشمگین بود. کار مهم را ارمایل و گرمایل و شهرناز و ارنواز(دختران جمشید) را انجام دادند که ب با نجات دادن جان 30 جوان در هر ماه توانستند یک سپاه مردمی بسازند که پس از نزدیک به 20 سال سرانجام با اظهار خشم کاوه توانستند دور هم جمع شوند و زیر پرچم کاوه به حرکت برای حمایت از اپوزیسیون آن زمان یعنی فریدون در آیند که فریدون با کمک مردم توانست بر ضحاک پیروز شوند و به حکومت دست یابد. پس اینگونه نبود که یک شبه یک منجی به میان آید و مردمان را نجات دهد. این یک پروسه ی 20 ساله بوده که با هماهنگی همه مردم به ثمر رسید.
حتی مسیح هرگز منجی نبوده اگر تاریخ رو بخوانیم میبینیم که مسیح صدای خشم مردم بوده و خود مردم بودند که با عنوان کردن مسیح او را پرچمی برای مبارزه خود میبینند.
این تصور که در تاریخ منجی وجود داشته تنها یک توهم بیشتر نیست.
در داستان خیزش کاوه آهنگر، در واقع جایگاه ارمایل و گرمایل و شهرناز و ارنواز و فرانک و حتی آن پیر نگهبان مرغزار و نیز انبوه مردم، زن و مرد و جوانان نجات یافته از دست ضحاک ماردوش، بسیار مهم و مؤثر بوده است.
این نوشتار به خوبی داستان ضحاک و کاوه و فریدون را نشان میدهد و جزییات واقع را بیان میکند:
ضحاک
چکیدهٔ گزارش شاهنامه :دوران ضحاک هزارسال بود. رفته رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هرشب دو مرد را میگرفتند و از مغز سرآنان خوارک برای ماران ضحاک فراهم میآوردند. روزی دو تن بنامهای ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک نفر که خونشان را میریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده وبرزمین افکندند، یکی را کشتند ومغزش را با مغزسرگوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هرماه سی جوان را آزاد میساختند و چندین بُــز و میش بدیشان دادند تا راه دشتها را پیش گیرند.
داستان ضحاک با پدرش
ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام مرداس بود. اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. پس خود را به شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت:«ای ضحاک، میخواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.» ضحاک سوگند خورد.اهریمن چون بی بیم (مطمئن) شد گفت:«چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی میکنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.» ضحاک که جوانی تهی مغز بود دلش از راه به در رفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمیدانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت:«اندوهگین مباش چاره این کار با من است.» مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد از خواب برمیخواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن به نیایش میپرداخت. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون بخت که برای نیایش میرفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.
فریب اهریمن
چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت:«من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهای شاهانهاست.»ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذاشت. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورشهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگرسفره رنگین تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری میساخت.
روز چهارم ضحاک شکم پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت:«هر چه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این زمان بود گفت:«شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمیخواهم. تنها یک آرزو دارم و آن اینکه اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.
روییدن مار بر دوش ضحاک
بر جای بوسهٔ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه روئید. مارها را از بن بریدند، اما به جای آنها بی درنگ دو مار دیگر روئید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هر چه کوشیدند سودمند نیافتاد.وقتی همه پزشکان درماندند اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت:«بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آنکه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آنست که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام، ماران بمیرند.»
اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، میخواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمهٔ آدمیان را براندازد.
گرفتار شدن جمشید
در همین روزگار بود که جمشید را خود بینی فرا گرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را دریافت و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجو ی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.ضحاک سپاهی فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیدهها نهان میداشت. اما سر انجام در کنار دریای چین بدام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با ارّه به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره وشکوه او پادشاهی نبود سر انجام به تیره بختی از جهان رفت.
جمشید دو دختر خوب رو داشت: یکی شهر نواز و دیگری ارنواز. این دو نیز در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس به فرمان او در آمدند. ضحاک هر دو را به کاخ خود برد و آنان را به همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل) به پرستاری و خورشگری ماران گماشت.
گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم میگرفتند و به آشپزخانه میآوردند تا مغزشان را خوراک ماران کنند. اما شهر نواز و ارنواز و آن دو تن که نیک دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد میکردند و روانه کوه و دشت مینمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش میساختند.
زادن فریدون
از ایرانیان آزاده مردی بود بنام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند میرسید. زن وی فرانک نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند. فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت.آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانههای وی در پی خوراک میگشتند به آبتین بر خوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.
فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام بُر مایه بود. از نگهبان مرغزار بزاری در خواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند.
خبر یافتن ضحاک
نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو بر نداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار میپرورد. گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد. در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت«ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد. ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت و به پرورش فریدون کمر بست.بیم ضحاک و گرفتن گواهی بر دادگری خویش
از آن سوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان میراند. میدانست که فریدون زنده است و به خون او تشنه.روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروزه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند. آنگاه روی به آنان کرد و گفت:«شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نام جوست و در پی بر انداختن تاج و تخت من است. جانم از اندیشه این دشمن همیشه در بیم است. باید چارهای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشندهام و جز راستی و نیکی نورزیدهام تا دشمن بد خواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.» ضحاک ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همه بر دادگری ونیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.
داستان کاوه
ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند - همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد میکرد - فرمان داد تا کسی را که فریاد میکند به نزدش ببرند - او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم اکنون آخرین فرزندم را نیز میخواهند بکشند - ضحاک فرمان میدهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه میخواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا میاندازد و بیرون میرود. سران از این کار کاوه به خشم میآیند و از ضحاک میپرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟ او پاسخ میدهد که نمیدانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه.
درفش کاویانی و چرایی نام آن
کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون میآید چرم آهنگریش را بر سر نیزهای میزند و مردم را گرد خود گروه میکند و به سوی فریدون میرودند.این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.
فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.
فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر میرود و رخصت میگیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش میکند و آرزوی کامیابی. فریدون به دو برادر بزرگتر از خودش به نامهای کیانوش و پرمایه میگوید تا به یاری آهنگران رفته و گرزی مانند سر گاومیش بسازند. آن گرز را گرز گاو سر مینامند.
پایان کار ضحاک
فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز میگفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که تازیان آن را دجله میخوانند میرسد.فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند. ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.
فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سربه آسمان میکشید که گویی میخواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی درنگ به یارانش میگوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت. فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پرودگار بود، به زیرکشید. با گرزگران سردمداران ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست.
برگرفته از: ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
Thursday, April 29, 2010
راز جاودانگی کوروش بزرگ
Persian:
تابلویی که می بینید، اثر «ویسنت لوپز» نقاش اسپانیایی قرن 18 و روایت کنندۀ یکی از داستانهای تاریخ ایران باستان است.
در لغت نامۀ دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که:
هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه میکردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانتهآ که همسرش به نام «آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود.
چون وصف زیبایی پانتهآ را به کورش گفتند، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس این که به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد.
اما اراسپ خود عاشق پانتهآ گشت و خواست از او کام بگیرد، به ناچار پانتهآ از کورش کمک خواست. کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازا از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند.
هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.
میگویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانتهآ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حقشناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند و نیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»
آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانتهآ بر سر جنازۀ او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانتهآ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانتهآ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینۀ خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود، خود را کشت.
هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد. از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازۀ زن میبینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است و بدین گونه است که کسی با نیکنامی در تاریخ جاودانه میشود.
برگرفته از: اشو زرتشت پیام آور اهورامزدا
English:
The painting you see, is by "Vicente López" the 18th century Spanish painter, is a narrative of one of stories of history of ancient Iran.
In Dehkhoda Lexicon for the word "Pantea" based on "Xenophon" narrative is stated that:
When the Medes returned triumphantly from Susa war, they brought trophies that some of them were dedicated to Cyrus the Great. Among the trophies there was a very beautiful woman and methinks the most beautiful woman in Susa named Pantea that her husband called Abradatas was gone for a mission from their king.
When they described the beauty of Pantea for Cyrus, Cyrus didn't believe right to take a married woman from her husband and even when describing beauty of that woman was excessive and Cyrus was offered at least once to see her, for fear that he might fall in love with her, refused. Then he entrusted her to his keepers called "Arasp" until her husband coming back.
But Arasp himself fell in love with Pantea and wanted to enjoy her, Pantea inevitably asked help from Cyrus. Cyrus blamed Arasp and because he was a decent man, became extremely ashamed and Cyrus ordered him to go & find Abradatas and ask him to come to Iran.
When Abradatas came to Iran and became aware about the subject, for gratitude for generosity of Cyrus, he saw required himself to serve in his army.
It has been said when Abradatas was going to the battlefield, Pantea took his hands while she was crying, said: "I swear to the love between me and you, through the magnanimity of Cyrus to us, now he has right to know us grateful. When I was his captive & his, he didn't want me to know me as his slave and didn't want to release me with shameful conditions but saved me for you. As if I'm his sister-in-law."
Abradatas was killed in that war and Pantea went over his dead body and began wailing. Cyrus ordered Pantea's Abigails to watch her not to kill herself, but she used a moment of neglect of her Abigail and ripped her chest by a dirk that she had with herself, and fell down next to her spouse and Abigail also killed herself & fell down on soil because of fear from Cyrus and her neglect.
When Cyrus became aware about happening, came over to funeral. So if you notice in this painting there are two women and a man and the rest of the story is determined in the painting and thus that someone on reputation is immortal in history.
Source: Ashoo Zarathustra the prophet of Ahura Mazda
Sunday, February 21, 2010
ایرانیان مخترع باتری هستند

نخستین بار در سال ۱۳۱۷ خورشیدی (۱۹۳۸ میلادی)، ویلهلم کونیگ باستان شناس آلمانی، در نشریه ی کاوش و پیشرفت (Forschungen und Fortschritte) طی مقالهای خبر از وجود باتری های اشکانی می دهد.
در آن سال ها ویلهلم کونیگ که ادارهی موزهی ملی عراق را بر عهده داشت، هنگام کندوکاو در یکی از روستاهای خواجه ربو ( نزدیک شهر باستانی تیسفون - نزدیک بغداد )، به کوزهای سفالی به بلندی چهارده سانتیمتر برخورد که استوانهای مسی در خود داشت و در میان آن استوانه نیز میلهای آهنی جای گرفته بود. بررسیها از وجود مادهای اسیدی، مانند سرکه و نیز خوردگی شیمیایی در آن ظرف سفالی خبر دادند.
کونیگ بر این باور بود که یک باتری باستانی را پیدا کرده و باید برای شناساندن آن به جهانیان و اثبات ادعای خود کوشش کند.
بررسیها نشان داد که پیشینه ی این باتری به حدود دو هزار سال پیش باز می گردد، یعنی زمانی که اشکانیان ( پارتها ) بر میانرودان (بین النهرین) که از زمان کوروش بزرگ تا یورش اعراب به ایران، بخشی از خاک ایران بوده است فرمانروایی می کردند.
با آغاز جنگ جهانی دوم، ادامه ی پژوهشها درباره باتریهای ایرانی به فراموشی سپرده شد. پس از بیست سال، جان پیرچنسکی (John B Pierczynski) در دانشگاه کارولینای شمالی آمریکا اقدام به ساخت یک مدل از باتریهای ایرانی کرد. وی برای الکترولیت از سرکه نیم درصد استفاده کرد و توانست یک ولتاژ نیم ولتی به مدت ۱۸ روز به نمایش بگذارد.
بدین گونه برای پژوهشگران ثابت شده بود که با کوزههای یافت شده در سرزمین ایرانیان می توان برق تولید کرد.

در سال ۱۹۷۸ آزمایش همانندی در شهر هیلدسهایم آلمان انجام شد. دکتر آرن اِگ برشت (Dr Arne Eggebrecht) نیز در مدلی که ساخته بود از سرکه انگور نیم درصد استفاده کرد و توانست شدت جریان ۱۵۰ میکرو آمپری را اندازه بگیرد.
دکتر اِگ برشت پس از این آزمایش موفقیتآمیز مایل بود کاربرد این باتریها را برای آبکاری، بوسیله آزمایش عملی نشان دهد. بنابراین در سپتامبر همان سال نمونه ی خود را به یک وان آبکاری طلا که یک تندیس نقرهای در آن قرار داشت وصل کرد، پس از دو ساعت و نیم، یک لایه یک دهم میکرومتری (0.1 µm) روی تندیس نشسته بود. نتیجه این آزمایش به قدری شگفت انگیز بود که مجله ی اشپیگل در شماره ۲ اکتبر ۱۹۷۸ با آب و تاب از آن گزارش داد.
و سرانجام پل کیسر از دانشگاه آلبرت ادمونتون کانادا در سال ۱۹۳۳ میلادی، برای نخستین بار گزارش کاملی در مورد باتری اشکانی منتشر ساخت.
Friday, August 21, 2009
پند ارد بزرگ درباره نظام های سیاسی
شواهدی که نمایشگر ماندگاری و جوانی نظام سیاسی هستند :
1- همبستگی و از خود گذشتگی ملی بین توده
2- همراهی اهل فرهنگ و اندیشه با دستگاه اداره کشور
3- بالندگی و پیدایش اهل خرد
4- گردش نخبگان در اداره کشور بدون چالش گسترده داخلی
5- مهم بودن رخدادهای درونی کشور برای مردم
6- رشد سرودهای حماسی و ملی
7- امید به آینده نزد توده مردم
8- مردم اداره کنندگان کشور را پیشرو و پاک می بینند
9- بها دادن به هم دیگر برای اداره کشور بر اساس تواناییها
10- در اندیشه جوانان ، قهرمانان زنده و در زمان حال هستند .
11- دلگرمی همگانی نسبت به گذشتن از چالش های پیش روی کشور
12- پرهیز جوانان از گوشه نشینی و انزوا
13- همراهی مردم با نخبگان دستگاه فرمانروایی
شواهدی که نمایشگر فروپاشی و پیری نظام سیاسی هستند :
1- رشد هزل و جک بین مردم
2- رشد بی تفاوتی بین هنرمندان و اهل فرهنگ نسبت به دستگاه اداره کشور
3- منزوی شدن خود خواسته اهل خرد
4- سردی همگانی نسبت به رخدادهای سیاسی کشور
5- مهم شدن تحولات برون مرزی برای مردم
6- پناه بردن به غزلیات و شعر های بی بنیاد و سکر آور
7- عدم امید به آینده نزد توده
8- لکه دار شدن بزرگان و سروران توده ملت ( آنهایی که زمانی توانایی بسیج همگانی را داشته اند )
9- رشد طایفه گری در درون سیستمهای اداری و خصوصی کشور
10- پناه بردن جوانان به ابرمردان تاریخ برای پوشش ضعفهای زمان خودشان
11- نگاه شک آلود و تیره مردم به رخدادهای کشور
12- رشد گسترده صوفی منشی
13- سیر قهقرایی و دشمنی بین نخبگان مورد تایید ساختار سیاسی و توده مردم
Thursday, March 26, 2009
امیدرضا میرصیافی، وبلاگ نویس 28 ساله در زندان به دلیل نارسایی پزشکی درگذشت
حاشا به غیرت همه آنها که یک عمر در هر مجلسی برای خودشیرینی خواندند:
ای ایران ای مرز پرگهر
مهر تو چون
شد پيشه ام
دور از تو نيست
انديشه ام
در راه تو
کی ارزشی دارد اين جان ما
پاينده باد خاک ايران ما
دیگر از این سرود که هر کس و ناکسی آن را میخواند حالم به هم میخورد. جوانی چون میرصیافی باید بمیرد ولی انگلهایی که در جامعه قاچاق مواد مخدر و فحشا راه می اندازند زنده هستند.
حالم از انسان بودن به هم میخورد.
Sunday, November 16, 2008
ایران تنها کشوری در جهان است که سند مالکیت دارد
روزی که سنگبنشته های ایران باستان خوانده شدند
![]() |
Sir Henry C. Rawlinson |
16 نوامبر 1846 را روزی نوشته اند كه «سر هنری راولینسون Sir Henry C. Rawlinson» موفق به خواندن خطوط میخی سنگنبشته داریوش بزرگ در بیستون شد و آن را ترجمه كرد. این سنگنبشته مربوط به سال 519 پیش از میلاد (2 هزار و 525 سال پیش) است كه حدود جغرافیایی ایران در آن مشخص شده و «سند مالكیت میهن ما» بشمار می رود، تنها كشور جهان كه چنین سندی را دارد. راولینسون از دهه 1830 تلاش خود را برای خواندن كتیبه های (خط میخی) ایران باستان آغاز كرده بود. وی كه بر زبان فارسی مسلط بود قبلا آتاشه نظامی انگلستان در ایران بود و مطالعه تاریخ ایرانیان وی را علاقه مند به ایران كار كرده بود. پیش از او، Grotenfend گروتنفند آلمانی دست به چنین تلاشی زده بود ولی موفق به خواندن كامل متون نشده بود و معنای برخی از كلمات را حدس زده بود. راولینسون متوجه شده بود كه كتیبه ها به سه خط نوشته شده اند و از متن ساده تر و كوتاهتر آغاز كرده بود. در این متن، وی به كلماتی برخورد كرده بود كه در كتیبه های میخی تخت جمشید و نقاط دیگر ایران وجود داشت و حدس زده بود كه نام های خاص هستند و با یافتن حروف مشترك كلماتی چون داریوش، هیشتاسب (نام پدر داریوش)، آریامازس، خشایارشا، پارسو (واو مفتوح = پارسوا)، هخامنشی و ... موفق به خواندن سنگنبشه ها شد كه اوج تمدن، مدیریت و دانش ایران باستان را به جهانیان بازتاب داد. آرزوی داریوش در یك كتیبه اش كه اهورامزدا (خدای بزرگ) ایران را از دروغ و خشكسالی بركناردارد، درجهان از اهمیت ویژه برخوردار است. شرح ساتراپی های ایران سند بپاخیزی مسلحانه تاجیكها (پارس ها) در آسیای مركزی بر ضد استالین در دهه 1930 قرارگرفته بود كه خواهان پیوستن به ایران و افغانستان شده بودند و پدر احمدشاه مسعود از سران این قیام بود كه بعدا به افغانستان پناهنده شد. در كتیبه بیستون، فرارود یك ساتراپی ایران قلمداد شده است كه تاجیكهای ساكن آنجا تا به امروز از زبان پارسی و فرهنگ ایرانی خود پاسداری كرده اند. راولینسون كه سالها عمر خود را صرف كشف حروف و خواندن كتیبه های ایران باستان كرد در سال 1810 در Chadlington چادلینگتون انگلستان به دنیا آمده بود و در سال 1895 درگذشت.

یکی از سنگنبشته های بیستون
نوشته: دکتر نوشیروان کیهان زاده
برگرفته از: تاریخ ایرانیان در این روز
------------------------------------------
متن زیر برگرفته از وبسایت تاریخ ایرانیان در این روز می باشد:
مطالعه اين سايت و نقل مطالب آن با ذكر ماخذ (نشاني کامل سايت و نام مولف آن) آزاد است، مگر براي روزنامه هاي متعلق به دولت و دستگاههاي دولتي؛
Friday, November 14, 2008
فرمان حقوق بشر كوروش بزرگ
Thursday, November 13, 2008
وصیت نامه داریوش بزرگ
Saturday, October 18, 2008
Iran's Rich History in Poetic form!
The sands of time have always known
That civilization which has grown
In that plateau we call Iran
Land of the lion, land of the sun
Kourosh brought unmatched glory
Dariush's Persepolis told the lasting story
Strength came from tolerance and freedom
Justice and nobility flourished in this kingdom
The greatest empire ever seen
Their lasting legacy was unforeseen
Masters of the world
The Persians' achievements must be told
Wise words of Kourosh, baked on a cylinder of clay
Respected foreign cultures, and their right to freely pray
Women were respected, and slavery abolished
Kourosh was Great, for the human rights he polished
To conquer foreign lands requires minimal exertion
But to unite an empire, is a remarkable contention
Always building and improving, and never standing still
Dariush was Great, for his administrative skill
The Royal Road, with Sardis at the end and Shooshan at the start
Was an awe of transportation, connecting Persia's heart
Who carved the Suez Canal, giving commerce speedy wings?
King Dariush, son of Hystaspes, an Achaemenid, the King of Kings
The father, with passion and pride, passed to his son
His love of law, beauty, architecture, and care of Iran
Dariush began building, but Xashayar completed these perfections
Xashayar was great, for his magnificent creations
And what of Marathon, Thermopylae, and Salamis?
Did the Greeks truly receive such bliss?
Herodotus embellished, told lies for the West
For the Persians, these were skirmishes at best
But every golden era must someday end
So too Achaemanesh's dynasty would bend
Alexander's army won, but could not see
Win or lose, Persians' hearts always stay free
Revenge, envy, and wine made Alexander yearn
The pride of Persia, Persepolis, to burn
The labor of years, by a thousand artisans employed
Took one lunatic one night, for this jewel to be destroyed
Greatness comes, from a worthy contribution
To humanity, to art, to law, or a scientific institution
Those who burn and loot deserve our hate
So answer this, was Alexander truly Great?
Now who were the barbarians, the Persians or the Greeks?
Our lowest troughs, still higher than their highest peaks
The art of empire, the Greeks could never master
Constant feuding and civil wars, left Greece in a disaster
Parthians picked up the torch of our land
Put Iranian rule back in Iranian hand
They showed Greece and Rome, to name just two
That Iran possesses great horses, and great men too
Like a Phoenix, from the ashes rising
The Sassanians arrived, with Iran reorganizing
Power, wealth, and wisdom again flourished
The rule of Ardeshir, Shapur, and Khosro let Iran be nourished
Life was based on three simple needs
Good Thoughts, Good Words, and Good Deeds
Monotheist religion, for all its evil and its good
Came from Iran, from where Zarathustra stood
Rome, for all its power and its legions
Couldn't touch Iran's vast regions
Many times Rome tried but failed
Every time cataphract armor thundered and hailed
But Sassanian wealth and beauty caught the eye
Of a desert tribe, whose religion was a lie
Like desert snakes, they ruthlessly attacked
Until beautiful Ctesiphone was sacked
Rostam-e-Farokhzad, the brave and capable general
Fought till the end, though his wounds were several
At Qaddissiya, he came to Iran's defense
Alas, the Taazi army was too dense
With coercion and the sword
Islam was able to spread its word
A dark and sinister force was born
That to this day brings Iran much scorn
Some to India had to flee
Iran's destruction was unbearable to see
Parsees, they are called to this day
Ahura Mazda, with them will always stay
But Iranian roots are strong and hard to kill
Iran was freed again, with such a thrill
The Saffarids would answer the nation's call
To make Arab tyranny shamefully fall
Don't mourn the Ashura, weep a Taazi's death
Hassan and Hossein were foreigners, who weakened Iran's breath
If mourn you must, then mourn, a national event
Like Gaugamela, or Qaddissiya, places of great lament
While Europe was stagnant in its Dark Ages
Persian scholars thrived, free from mental cages
From algebra, to astronomy, and architecture
Persians wrote the book, and gave the lecture
A time of great Persian thinkers had emerged
Where poetry and science, love and knowledge, easily verged
Saadi, Hafez, Rumi, Omar Khayam to name a few
Thanks to them, humanity exponentially grew
Arabs from time to time, try to falsely claim
These brilliant men, and their golden works of fame
Dream on, Taazi, and of this be sure:
These men were always Persian, and completely pure
Who could forget Ferdowsi, the greatest poet ever?
He gave us Sam, Zal, and Rostam, heroes both brave and clever
The Persian language, so eloquently resurrected
As The Shahnameh was written with all Arabic words neglected
Many other invaders would come again, much the same
From Genghis Khan to Teimur the Lame
They would loot, burn, and murder
The cities too proud to surrender
Though Turks and Mongols had military strength
They were lacking in cultural length
The Persian culture was too rich, to be absorbed into theirs
Instead they settled in Iran, and joined her proud heirs
It's clear from this short and simple recap
That Iran had its share of glory, as well as mishap
Our generation is unfortunate, assigned the station
Of another dark chapter, in the book of our nation
Once again Zahak is in power
His snakes consume and poison every flower
He uses religion and superstition
To enforce his selfish and malicious mission
So once more dust off the Kaviyani banner
And fly it high, in a proud and fitting manner
Zahak and his snakes will die once more
And our nation we shall yet restore
Arabs, pack your camels, and form a line
Leave this land, let the lion roar, let the sun shine
Or get thrown out, by Kaveh, and his noble flame
Return to the desert sands, from whence you came
Iran in its infancy reached the sky
Will faravahar's wings expand, will Iran soar that high?
Just lift the veil, you'll surely see
Iran's brightest days lie ahead, when the Aryans are again free