Wednesday, October 13, 2010

برگ خزان به یاد بانو مرضیه


به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده ز بیداد زمان، کز شاخه جدا بود.

چو ز گلشن رو کرده نهان، در رهگذرش باد خزان، چون پیک بلا بود.

ای برگ ستمدیده ی پاییزی،
آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی؟

روزی تو هم آغوش گلی بودی.
دلداده و مدهوش گلی بودی.

ای عاشق شیدا، دلداده ی رسوا، گویمت چرا فسرده ام.
در گل نه صفایی، باشد نه وفایی، جز ستم، ز دل نبرده ام.

آه! خار غمش در، دل بنشاندم، درره او من، جان بفشاندم،
تا شد نوگل گلشن و زیب چمن.

رفت آن گل من از دست، با خار و خسی پیوست؛ من ماندم و صد بار ستم، این پیکر بی جان.

ای تازه گل گلشن، پژمرده شوی چـون مـن؛ هر برگ تو افتد به رهی، پژمرده و لرزان.

به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان،
کز شاخه جدا بود.

چو زگلشن روکرده نهان در رهگذرش باد خزان،
چون پیک بلا بود.

دانلود

No comments:

Post a Comment