Showing posts with label Shahnameh. Show all posts
Showing posts with label Shahnameh. Show all posts

Friday, July 1, 2016

ایرانیان، آریایی های واقعی هستند

در قرن 19 میلادی مطرح شد که آریایی ها مردمی بودند که از شمال قفقاز به اروپا و ایران و هند مهاجرت کردند. البته این نظریه پس از آن مطرح شد که  پیوند زبانی مشترکی بین زبان های ایرانی و هندی و اروپایی دیده شد. ولی چند سالی است که تاریخدانان ایرانی نشان داده اند که اگر چیزی به نام نژاد آریایی وجود داشته از فلات ایران ریشه میگیرد. اگر هم خوب بررسی شود میتوان گفت سومریان و ایلامیان از میان مردم ایران زمین بوده اند. حتی در وندیداد که باورهای ایرانیان پیش از زرتشت است و همینطور در دینکرد و خرده اوستا که ریشه در باورهای کهن ایرانی چیزی بین 8000 سال تا 3000 سال پیش بوده، دارند برای نخستین بار واژگان ایران و ایران ویج وآریا بکار گرفته شده در زمانی که ساکنین اروپا مردمانی وحشی بودند و از تمدن بسیار ابتدایی برخوردار بودند مانند سلت ها. در ویکیپدیا فارسی درباره سلت ها اینگونه نوشته شده:

"سلت‌ها تا پیش از سال ۵۰۰ قبل از میلاد، به عنوان کشاورزان در سراسر اروپای مرکزی و شمالی پراکنده شده بودند. سلت‌ها آهنگران ماهری بودند که ابزار آهنی، سلاح آهنی و جواهرات ظریف می‌ساختند. آنها جشنهایی برگزار کرده و به تفریح می‌پرداختند آنها جنگجویانی خشن اما بی نظم بودند برای همین رومی‌ها آنها را به آسانی شکست دادند. سلت‌ها زبان نوشتاری نداشتند و قوانین، تشریفات مذهبی و داستان‌های خود را به طور شفاهی به دیگران منتقل می‌کردند.

سلتی‌ها به دنبال مهم‌ترین و نتیجه‌بخش‌ترین اقامت زودهنگام آنها در اروپا در حدود سال‌های ۱۲۰۰ تا ۱۰۰ قبل از میلاد، در بخش‌های گسترده‌ای از این قاره، پراکنده شدند. در بالاترین زمان این پراکنش، یعنی پیش از سال‌های ۴۰۰ تا ۲۰۰ ق. م. آنها ایرلند، انگلستان و بخش اعظمی از فرانسه و اسپانیا و نیز بخش عمده‌ای از اروپای مرکزی، در امتداد سواحل دریای سیاه، از شرق تا غرب را اشغال و سکونت اختیار کردند و طبیعتاً با مردمان یونان و رم که در جنوب اروپا ساکن بودند، تماس داشته‌اند. از آن جا که سلتی‌ها، هیچ شهری نداشتند، موجودیتی شبانی را، در قالب زندگی سادهٔ کشت و زرع و روستایی، ترجیح دادند. دنیای یونانی-رومی، آنان را به کل بربرها وانسان‌های «وحشی» معرفی می‌کند. اگر چه آنها در زمینه کاربرد زبان و اصول نسبت به رومیان و یونانیان کمتر پیشرفت کرده بودند، اما، با این همه فاقد تمدن نبوده و قوانینی داشته‌اند؛ با طبقه‌بندی‌های اجتماعی و ثروت و نیز سنت‌ها و رسوم مذهبی کاملاً گسترده.

جنگجویان سلت ظاهر و صدای ترسناکی داشتند. مردان سلت شلوارهای زبر و خشن می‌پوشیدند. اما به هنگام جنگ به صورت برهنه و فقط با یک طوق (گردنبند)، به میدان می‌رفتند. روی بدن آنها با رنگ آبی که از برگهای یک گیاه به نام «نیل»، گرفته می‌شد. طراحی و نقاشی می‌شد."

اگر بگوییم آریایی ها مردمان بسیار متمدنی بودند که برای یافتن محل مناسبی برای کشاورزی راهی اروپا و ایران و هند شدند چگونه است که در زمانی که ایرانیان در اوج تمدن سپری میکردند و اشخاصی چون اشوزرتشت و کوروش بزرگ در ایران میزیسته و در فرهنگ کل جهان آن روز توانسته بودند اثرگذار شوند چگونه است که بخش دیگری از همان اقوام متمدن آریایی که ساکن اروپا بودند و همریشه با ایرانیان بودند (جدا از هند که بودا را داشتند) این چنین از تمدن اولیه برخوردار بودند و چیزی از نیاکان خود برای داشتن تمدن به ارث نبرده بودند که توسط یونانی ها مردمی وحشی خطاب بشوند حتی به گونه ای چیزی به نام خط و نوشتن نداشتند در حالیکه در سومر در 8000 سال پیش خط اختراع شده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پژوهشهای دکتر اشرافیان بناب، کارشناس ژنتیک و نتیجه ای که از پژوهش خود گرفته را در قالب نوشته توضیحی و ویدیویی با شما در میان میگذارم تا خودتان قضاوت کنید.

دکتر مازیار اشرافیان بناب میگوید:
  1. عموم اقوام و گروه‌های جمعیتی ایرانی که در ایران امروزی (و حتی فراتر از مرزهای سیاسی فعلی ایران- ایران بزرگ) ساکن هستند، علی‌رغم اینکه دارای تفاوتهای جزئی فرهنگی هستند و حتی گاه به زبانهای مختلف هم سخن می‌گویند، دارای ریشه ژنتیکی مشترکی هستند و این ریشه مشترک به جمعیتی اولیه که در حدود ده تا یازده هزار سال پیش در قسمتهای جنوب غربی فلات ایران ساکن بوده بر می‌گردد.بر پایه این گزارش آریایی‌ها بر خلاف آنچه تا کنون تصور میشده و توسط محققان اروپائی عنوان و مطرح شده است، اقوامی مهاجر از سرزمین‌های دیگر (اروپای شرقی) به ایران نبودند بلکه این اقوام آریائی ساکنین بومی ایران بوده و از بر خلاف تئوریهای پیشین این آریائی های بومی ایران بوده اند که از حدود ده هزار سال پیش به سمت اروپا مهاجرت کرده‌ و صنایع مهمی چون کشاورزی و دامداری را به نقاط مختلف اروپای شرقی و غربی گسترش داده اند.
  2. فرضیه مهاجرت اقوامی از اروپای شرقی که توسط انسان شناسان آلمانی قرون نوزده و بیستم میلادی، به آنها به غلط نام آریائی داده شده، نفی و رد شده است. تحقیقات وی نشان میدهد که اقوام آریائی اصالتا ایرانی بوده و از حدود ۱۱۰۰۰ سال قبل در نواحی مختلف فلات ایران بویژه جنوب غربی ایران و در دامنه های زاگرس ساکن بوده اند. همچنین مطالعات ژنتیکی وی اثبات کرده است که جمعیت‌های ایرانی که با زبان‌های غیر از گروه زبان‌های هندواروپایی تکلم می‌کنند به ویژه جمعیت آذری زبان ساکن در فلات ایران، ریشه ژنتیکی مشترکی با اقوام ترک زبان ساکن در کشور ترکیه، اسیای میانه و قفقاز و اروپای شرقی ندارند و بر عکس «شاخص‌های تمایز ژنتیکی» آنها (مانند FST) با سایر گروه‌های ساکن در فلات ایران به ویژه فارسی زبانان نزدیک به صفر است که این امر نشانگر قرابت ژنتیکی و ریشه ژنتیکی مشترک آن‌ها در اعماق تاریخ ایران است. 

تحقیقات اخیر ژنتیکی اینجانب نشان می دهند که عموم اقوام و گروه های جمعیتی ایرانی که در ایران امروزی (و حتی فراتر از مرزهای سیاسی فعلی ایران) ساکن هستند، علیرغم اینکه دارای تفاوتهای جزئی فرهنگی هستند و حتی گاه به زبانهای مختلف هم تکلم می کنند، دارای ریشه ژنتیکی مشترکی هستند و این ریشه مشترک به جمعیتی اولیه که در حدود ده تا یازده هزار سال پیش در قسمتهای جنوب غربی فلات ایران ساکن بوده بر می گردد.

این مطالعات ژنتیک نشان می دهند که شباهت های ژنتیکی ما ایرانیان با اروپائیان نه به دلیل مهاجرت اقوامی از اروپا به ایران (در حدود چهار هزار سال قبل) بلکه به دلیل مهاجرت کشاورزان ایرانی به سمت اروپا (در حدود ده هزار سال قبل) می باشد.
اندکی تفحص در منابع و مدارک تاریخی موجود نشان می دهد که کلمات "آریا و آریائی" به کرات توسط شخصیتهای تاریخی و مورخان داخلی و خارجی مورد استفاده قرار گرفته و دارای معانی مختلفی بوده اند، مثلا به عنوان نامی برای یک جمعیت باستانی در ایران، نامی برای زبان ایران باستان و حتی نامی برای سرزمینی که محل اقامت ایرانیان باستان بوده است به کار رفته است. اسناد و شواهد تاریخی و باستان شناسی نشان می دهد که آریائیان اقوامی مهاجر نبوده اند، بلکه از حدود ده هزار سال قبل در این سرزمین ساکن بوده و مبدا و منشاء بزرگترین ابداعات و نو آوریهای انسان مدرن بوده اند (از جمله ابداع کشاورزی، پیدایش نخستین روستاها و شهرهای کشف شده در جهان، اهلی کردن حیواناتی چون احشام برای اولین بار، ابداع خط و نگارش و بنیان گذاری بزرگترین و اولین تمدنهای پیشرفته بشری در بسیاری از نقاط ایران مانند جیرفت، سیلک، شهر سوخته).

هر چند بررسی دقیق اینکه آریائیان که بوده اند، چه وقت و در کجای سرزمینهای ایران باستان ساکن بوده اند نیاز به تحقیقات جامع زبان شناسان، متخصصان تاریخ و باستان شناسی دارد، امروزه شواهد مختلفی از جمله یافته های باستان شناسی و ژنتیک درستی این فرضیه که اقوامی از سرزمینهای دور اروپائی به فلات ایران مهاجرت کرده اند را به طور جدی مورد سئوال قرار داده و آنرا رد می کنند.

باور بنده اینست که برخی انسان شناسان و زبان شناسان اروپائی برای فرضیه نژادپرستانه خود که قصد توضیح و توجیه ریشه مشترک و نحوه گسترش زبانهای هندو-اروپائی و حتی برتری نژادی برخی اروپائیان را داشته است و برای اصالت بخشیدن به این فرضیه خود نیاز به یک نام اصیل و باستانی داشته اند و نام "آریائی" را که ریشه در زبانهای سانسکریت و ایران باستان دارد را به امانت گرفته و به نوعی مورد سوء استفاده قرار داده اند.

همزمانی این سوء استفاده علمی دانشمندان اروپائی در قرون نوزدهم و بیستم میلادی با سیاستهای ملی گرایانه وقت و تبلیغات وسیع و آموزش اینکه ایرانیان ریشه در جمعیتهای (آریائی) اروپائی دارند، در طول چندین دهه این باور غلط را در ذهن ما ایرانیان ایجاد کرده است که در حدود چهار هزار سال قبل قبایلی که به زبانهای هندو-اروپائی صحبت می کرده اند (و دانشمندان اروپائی آنها را آریائی نام نهاده اند)، از شمال وارد فلات ایران شده و جایگزین اقوام بومی ایران شده اند و ما ایرانیان امروزی از اعقاب این آریائیان مهاجر هستیم. استناد این دانشمندان اروپائی تغییر زبان ایرانیان باستان از دراویدی به هندو-اروپائی در حدود چهار هزار سال پیش است.

تحقیقات بسیار جدید و برجسته ژنتیکی و زبان شناسی نشان می دهند که زبان یک جمعیت براحتی و حتی با حضور فقط ده در صد از مردان مهاجم یا مهاجر که مزیت و برتری نسبی نسبت به جمعیت بومی داشته اند تغییر می کرده است. این مسئله در کنار شواهد مربوط به تغییرات عمده آب و هوائی و خشکسالی بسیار شدید در فلات ایران که منجر به محو تمدنهای جنوب و جنوب شرقی ایران و مهاجرت وسیع ایرانیان به سمت شمال (در حدود چهار هزارو دویست سال قبل) شده اند، می توانند براحتی تغییر زبان رایج در ایران (از زبان دراویدی به هندو-اروپائی) را در حدود چهار هزار سال قبل توجیه کنند.
در پایان و بطور خلاصه اعتقاد بنده اینست که عموم ما ایرانیان از اعقاب آریائیهائی هستیم که از بیش از ده هزار سال قبل در این سرزمین می زیسته اند و بزرگترین تمدنهای انسانی را پایه گذاری کرده اند و تئوری مهاجرت اقوامی از اروپای شرقی به ایران (که به غلط و حتی عمدا توسط عده ای از دانشمندان اروپائی نام آریائی بر آنها نهاده شده) و جایگزینی اقوام بومی توسط آنان یک فرضیه غلط و نژاد پرستانه وارداتی است.

دکتر مازیار اشرفیان بناب

دانشگاه پورتموث - انگلستان

منابع:


Saturday, June 19, 2010

کاوه آهنگر که بود؟

کاوه یک کوششگر بود نه ناجی مردم. او اگرچه یک قهرمان ارزنده بود ولی ناجی آسمانی یا زمینی مردم نبود.
بسیاری کاوه آهنگر را یک منجی میدانند ولی او سخنگوی مردم خشمگین بود. کار مهم را ارمایل و گرمایل و شهرناز و ارنواز(دختران جمشید) را انجام دادند که ب با نجات دادن جان 30 جوان در هر ماه توانستند یک سپاه مردمی بسازند که پس از نزدیک به 20 سال سرانجام با اظهار خشم کاوه توانستند دور هم جمع شوند و زیر پرچم کاوه به حرکت برای حمایت از اپوزیسیون آن زمان یعنی فریدون در آیند که فریدون با کمک مردم توانست بر ضحاک پیروز شوند و به حکومت دست یابد. پس اینگونه نبود که یک شبه یک منجی به میان آید و مردمان را نجات دهد. این یک پروسه ی 20 ساله بوده که با هماهنگی همه مردم به ثمر رسید.
حتی مسیح هرگز منجی نبوده اگر تاریخ رو بخوانیم میبینیم که مسیح صدای خشم مردم بوده و خود مردم بودند که با عنوان کردن مسیح او را پرچمی برای مبارزه خود میبینند.
این تصور که در تاریخ منجی وجود داشته تنها یک توهم بیشتر نیست.
در داستان خیزش کاوه آهنگر، در واقع جایگاه ارمایل و گرمایل و شهرناز و ارنواز و فرانک و حتی آن پیر نگهبان مرغزار و نیز انبوه مردم، زن و مرد و جوانان نجات یافته از دست ضحاک ماردوش، بسیار مهم و مؤثر بوده است.
این نوشتار به خوبی داستان ضحاک و کاوه و فریدون را نشان میدهد و جزییات واقع را بیان میکند:


ضحاک

چکیدهٔ گزارش شاهنامه :
دوران ضحاک هزارسال بود. رفته رفته خردمندی و راستی نهان گشت و خرافات و گزند آشکارا. شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) را به نزد ضحاک بردند. در آن زمان هرشب دو مرد را می‌گرفتند و از مغز سرآنان خوارک برای ماران ضحاک فراهم می‌آوردند. روزی دو تن بنامهای ارمایل و گرمایل چاره اندیشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند تا روزی یک نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده وبرزمین افکندند، یکی را کشتند ومغزش را با مغزسرگوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هرماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُــز و میش بدیشان دادند تا راه دشتها را پیش گیرند.

داستان ضحاک با پدرش

ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام مرداس بود. اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. پس خود را به شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت:«ای ضحاک، می‌خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.» ضحاک سوگند خورد.
اهریمن چون بی بیم (مطمئن) شد گفت:«چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی می‌کنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.» ضحاک که جوانی تهی مغز بود دلش از راه به در رفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی‌دانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت:«اندوهگین مباش چاره این کار با من است.» مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد از خواب برمی‌خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن به نیایش می‌پرداخت. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون بخت که برای نیایش می‌رفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.

فریب اهریمن

چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت:«من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهای شاهانه‌است.»
ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذاشت. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورشهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگرسفره رنگین تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری می‌ساخت.
روز چهارم ضحاک شکم پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت:«هر چه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این زمان بود گفت:«شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی‌خواهم. تنها یک آرزو دارم و آن اینکه اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.

روییدن مار بر دوش ضحاک

بر جای بوسهٔ لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه روئید. مارها را از بن بریدند، اما به جای آنها بی درنگ دو مار دیگر روئید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هر چه کوشیدند سودمند نیافتاد.
وقتی همه پزشکان درماندند اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت:«بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آنکه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آنست که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام، ماران بمیرند.»
اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می‌خواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و تخمهٔ آدمیان را براندازد.

گرفتار شدن جمشید

در همین روزگار بود که جمشید را خود بینی فرا گرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را دریافت و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجو ی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.
ضحاک سپاهی فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیده‌ها نهان می‌داشت. اما سر انجام در کنار دریای چین بدام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با ارّه به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره وشکوه او پادشاهی نبود سر انجام به تیره بختی از جهان رفت.
جمشید دو دختر خوب رو داشت: یکی شهر نواز و دیگری ارنواز. این دو نیز در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس به فرمان او در آمدند. ضحاک هر دو را به کاخ خود برد و آنان را به همراهی دو تن دیگر (ارمایل و گرمایل‌) به پرستاری و خورشگری ماران گماشت.
گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم می‌گرفتند و به آشپزخانه می‌آوردند تا مغزشان را خوراک ماران کنند. اما شهر نواز و ارنواز و آن دو تن که نیک دل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد می‌کردند و روانه کوه و دشت می‌نمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش می‌ساختند.

زادن فریدون

از ایرانیان آزاده مردی بود بنام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران و تهمورث دیو بند می‌رسید. زن وی فرانک نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند. فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت.
آبتین بر جان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانه‌های وی در پی خوراک می‌گشتند به آبتین بر خوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.
فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام بُر مایه بود. از نگهبان مرغزار بزاری در خواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند.

خبر یافتن ضحاک

نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو بر نداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار می‌پرورد. گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد. در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت«ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد. ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت و به پرورش فریدون کمر بست.

بیم ضحاک و گرفتن گواهی بر دادگری خویش

از آن سوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می‌راند. می‌دانست که فریدون زنده‌ است و به خون او تشنه.
روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروزه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را بخوانند. آنگاه روی به آنان کرد و گفت:«شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نام جوست و در پی بر انداختن تاج و تخت من است. جانم از اندیشه این دشمن همیشه در بیم است. باید چاره‌ای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده‌ام و جز راستی و نیکی نورزیده‌ام تا دشمن بد خواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.» ضحاک ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همه بر دادگری ونیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.

داستان کاوه

ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند - همهٔ بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می‌کرد - فرمان داد تا کسی را که فریاد می‌کند به نزدش ببرند - او کسی نبود جز کاوهٔ آهنگر.
کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم اکنون آخرین فرزندم را نیز میخواهند بکشند - ضحاک فرمان می‌دهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه می‌خواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا می‌اندازد و بیرون می‌رود. سران از این کار کاوه به خشم می‌آیند و از ضحاک می‌پرسند چرا کاوه را زینهار دادی؟ او پاسخ می‌دهد که نمی‌دانم چرا پنداشتم میان من و او کوهی از آهن است و دست من بر کاوه کوتاه.


درفش کاویانی و چرایی نام آن

کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون می‌آید چرم آهنگریش را بر سر نیزه‌ای می‌زند و مردم را گرد خود گروه می‌کند و به سوی فریدون می‌رودند.
این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.
فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.
فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر می‌رود و رخصت می‌گیرد تا به جنگ با ضحاک برود. فرانک برای او نیایش می‌کند و آرزوی کامیابی. فریدون به دو برادر بزرگ‌تر از خودش به نامهای کیانوش و پرمایه می‌گوید تا به یاری آهنگران رفته و گرزی مانند سر گاومیش بسازند. آن گرز را گرز گاو سر می‌نامند.

پایان کار ضحاک

فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز می‌گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که تازیان آن را دجله می‌خوانند می‌رسد.
فریدون از نگهبان رود خواست تا همهٔ سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند. ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.
فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید. دژ ضحاک چنان سربه آسمان می‌کشید که گویی می‌خواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی درنگ به یارانش می‌گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانهٔ آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت. فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پرودگار بود، به زیرکشید. با گرزگران سردمداران ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست.

برگرفته از: ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

Wednesday, April 23, 2008

Simorgh

Phoenix in Persian Simurgh or Simorgh, sometimes spelled Simurg or Simoorg, also known as Angha and Faghfos is the modern Persian name for a fabulous, benevolent, mythical flying creature. The figure can be found in all periods of Greater Iranian art and literature, and is evident also in the iconography of medieval Armenia, Byzantium and other regions which were within the sphere of Iranian cultural influence.
The name 'Simorgh' (
Persian: سيمرغ) derives from Middle Persian Pahlavi Senmurv, Sēnmurw (and earlier Sēnmuruγ), also attested in Middle Persian Pāzand as Sīna-Mrū. The Middle Persian term derives in turn from Avestan mərəγō Saēnō "the bird Saēna", originally a raptor, likely an eagle, falcon or sparrowhawk, as can be deduced from the etymologically identical Sanskrit śyenaḥ which also appears as a divine figure. Saēna is also found as a personal name which is derived from the bird's name.


Mythology


Form and function

The simorgh is depicted in
Iranian art as a winged creature in the shape of a bird, gigantic enough to carry off an elephant or a whale. It appears as a kind of peacock with the head of a dog and the claws of a lion; sometimes however also with a human face. The simorgh is inherently benevolent and unambiguously female. Being part mammal, she suckles her young. The Simorgh has teeth. It has an enmity towards snakes and its natural habitat is a place with plenty of water. Its feathers are said to be the colour of copper, and though it was originally described as being a Dog-Bird, later it was shown with either the head of a man or a dog.
"Si-", the first element in the name, has been connected in
folk etymology to Modern Persian si ("thirty"). Although this prefix is not historically related to the origin of the name Simorgh, "thirty" has nonetheless been the basis for legends incorporating that number, for instance, that the Simorgh was as large as thirty birds or had thirty colours (siræng).
Iranian legends consider the bird so old that it had seen the destruction of the World three times over. The Simorgh learned so much by living so long that it is thought to possess the knowledge of all the Ages. In one legend, the Simorgh was said to live 1700 years before plunging itself into flames (much like the
phoenix).
The Simorgh was considered to purify the land and waters and hence bestow fertility. The creature represented the union between the earth and the sky, serving as mediator and messenger between the two. The Simorgh roosted in
Gaokerena, the Hōm (Avestan: Haoma) Tree of Life, which stands in the middle of the world sea Vourukhasa. The plant is potent medicine, is called all-healing, and the seeds of all plants are deposited on it. When the Simorgh took flight, the leaves of the tree of life shook making all the seeds of every plant to fall out. These seeds floated around the world on the winds of Vayu-Vata and the rains of Tishtrya, in cosmology taking root to become every type of plant that ever lived, and curing all the illnesses of mankind.
The relationship between the Simorgh and the
Hōm is extremely close. Like Simurgh, Hōm is represented as a bird, a messenger, and as the essence of purity which can heal any illness or wound. Hōm - appointed as the first priest - is the essence of divinity, a property it shares with Simorgh. The Hōm is in addition the vehicle of farr(ah) (MP: khwarrah, Avestan: khvarenah, kavaēm kharēno) "[divine] glory" or "fortune". Farrah in turn represents the divine mandate which was the foundation of a king's authority. It appears as a bird resting on the head or shoulder of would-be kings and clerics, so indicating Ormuzd's acceptance of that individual as His divine representative on earth. For the commoner Bahram wraps fortune/glory "around the house of the worshipper, for wealth in cattle, like the great bird Saena, and as the watery clouds cover the great mountains" (Yasht 14.41, cf. the rains of Tishtrya above). Like Simorgh, farrah is also associated with the waters of Vourukasha (Yasht 19.51,.56-57).
In the 12th century
Conference of the Birds, Iranian Sufi poet Farid ud-Din Attar wrote of a band of pilgrim birds in search of the Simurgh. According to the poet's tale, the Simurgh has thirty holes in her beak and drew the wind through them whenever she was hungry. Animals heard a pretty music and gathered at the peak of a mountain where they were eaten by the Simurgh. Through cultural assimilation the Simurgh was introduced to the Arabic-speaking world, where the concept was conflated with other Arabic mythical birds such as the Ghoghnus and developed as the Rukh (the origin of the English word "Roc").

In the Shahnameh

The Simorgh made its most famous appearance in the
Ferdowsi's epic Shahname (Book of Kings), where its involvement with the Prince Zal is described. According to the Shahname, Zal, the son of Saam, was born albino. When Saam saw his albino son, he assumed that the child was the spawn of devils, and abandoned the infant on the mountain Alborz.
The child's cries were carried to the ears of the tender-hearted Simorgh, who lived on top this peak, and she retrieved the child and raised him as her own. Zal was taught much wisdom from the loving Simorgh, who has all knowledge, but the time came when he grew into a man and yearned to rejoin the world of men. Though the Simorgh was terribly saddened, she gifted him with three golden feathers which he was to burn if he ever needed her assistance.
Upon returning to his kingdom, Zal fell in love and married the beautiful
Rudaba. When it came time for their son to be born, the labour was prolonged and terrible; Zal was certain that his wife would die in labour. Rudabah was near death when Zal decided to summon the Simurgh. The Simorgh appeared and instructed him upon how to perform a cesarean section thus saving Rudabah and the child, who became one of the greatest Persian heroes, Rostam.